به نظر گیلانی، به نحوی که عنوان فصل پنجاه و نهم (کتابش) نمایان میسازد، نفس خاستگاه ابلیس و قوای شیطانی دیگر است. ولی این دلیل بر آن نیست که نفس ذاتاً خود شر است، زیرا او میگوید منشأ نفس همانا نفس محمد(ص) است «نفس محمد(ص) از نفس خدا آفریده شد و نفس آدم براساس نفس محمد(ص).» وی پس از آن میگوید «الله نفس محمد(ص) را از ذات خویش آفرید و چون ذات او مایهی وحدت ضدین است، این دو ضد از او افاضه شده است.»
شیطان به سبب عمل عصیان ملعون افتاد ولی این لعن، به نظر عبدالکریم شامل دوری او از حضرت الوهیت بود. دورهی این دوری محدود به روز قیامت است و پس از آن وی بار دیگر به حضرت الوهیت خواهد پیوست. از این روی، به نظر گیلانی، نفس به ذات خویش روحانی است و هیچگونه نیروی شری را عرضه نمیکند که با قوای خیر در تناقض باشد. «نفس درونیترین سر پرودگار است و (پارهای از) ذات او که براساس همین فَرْحان و مُبْتَهج است. نفس از نور صفات ربوبی آفریده شده، و لذا کیفیات ربوبی دارد. بنابراین او نفس را مماثل روح میشمارد که در آدم دمیده شد و پنج مرتبه از ارتقاء روح را در طریق ترقی روحانی به شرح زیر برمیشمارد:
1. روح حیوانی جنبهای از روح است که بر جسم حکومت میکند.
2. روح برانگیزنده به بدی (نفس الاماره) آن جنبه (از روح) است که روح در انجام اوامر شهوات مقهور آن است و، لذا، نسبت به اوامر و نواهی الهی بیتفاوت میشود.
3. روح مُلْهَمه آن جنبهای است که توسط آن روح انسانی به وسیلهی خدا جهت انجام کار نیک ارشاد و هدایت میگردد.
4. روح خود نکوهنده (نفس لوامه) آن جنبه از روح است که انسان به وسیله آن به قلع و قمع تمایلات و شهوات خویش میپردازد و توجه خود را به خدا معطوف میسازد.
5. روح آرام (نفس مطمئنه) آن جنبه از روح است که به سبب آن، همهی تمایلات شر یکسره از بیخ و بن کنده شده است و انسان خود را با خدا خشنود احساس میکند.
ولی در فراسوی این پنج مرتبه، یک مرتبهی نهایی وجود دارد که در آنجا جسم کاملاً زیر نفوذ روح قرار دارد و در شناخت غیب مشارکت میجوید و قادر است که بر روی زمین پرواز کند، و کارهای دیگری از این دست انجام بدهد. در این مرتبه انسان با صفات الهی متشخص میگردد و با ذات او مماثل میشود.
دین - نظری دربارهی حیات که مبتنی بر وحدت وجود است با مفهومی از دین به پایان میرسد که جهانی (عمومی) است. همانطور که وحدت الوهیت در اسماء و صفات متکثرهی الهی متجلی شده است، همچنین سائق اساسی انسان برای پرستش خدا اشکال مختلفی به خود میگیرد که همهی آنها متساویاً معتبر و صحیح است. وی این اعتقاد خود را بر پایهی آیاتی از قرآن و احادیثی از (رسول(ص)) مورد بحث قرار میدهد. او معتقد است که همهی مخلوقات به قصد عبادت خدا آفریده شدهاند.
هر چیزی با وضع و فعل خویش، نه با طبیعت و صفات خود عملاً خدا را میپرستد و، لذا همهی موجودات بندگان و پرستندگان خدا هستند. با این همهی اشکال عبادت، بنا بر اختلافات در طبیعت اسماء و صفات، مختلف است. اگرچه انسانیت در اساس و ماهیت یکی بوده، با این همه بنا بر اختلافات ناشی از تجلیات اسماء گوناگون، مردمان راههای گوناگونی به سوی خدا برگزیدهاند، راههایی که به نظر مردم درست مینموده و خدا برای آنان مقرر فرموده است؛ زیرا هیچ یک از آنها راهی را نمیسپارند مگر اینکه او از آنها میخواهد که آن راه را بسپرند، و بیشک همهی راهها راههایی است که به سوی او میرسند، چنان که آیت زیر از قرآن بر آن دلیل است «هیچ جنبندهای نیست که در زیر فرمان او نباشد» (14) (سورهی هود، 11/56).
مرگ خاموش کنندهی حرارت حیاتی است، در حالی که زندگی ارتکاز روح بر روی جسم است. حیاتِ جسم تنها تا زمانی باقی است که روح نظارت خود را بر روی آن ادامه بدهد. پس از مرگ روح یک شکل جسمانی مناسب با خود و فراخور با مقامی که اشغال میکند به خود میگیرد. برخی از عارفان به غلط حشر ابدان را انکار کردهاند. الجیلی بر پایهی تجربهی شخصی و مشاهدهی خود معتقد است که ابدان به موازات ارواح محشور خواهند شد.
مرتبهی وسط میان مرگ و حشر (یعنی برزخ) مرتبهیی ناکامل و ناپایدار از حیات پس از مرگ و جهانی خیالی («بنطاسی») است. در آنجا مردم اشکالی را که مناسب اعمال خود آنهاست خواهند دید. اگر انسانی کارهای خوب میکرده است، صور و اشکال مختلف آن اعمال را که امکاناً او را به اوضاع بهتری از تعالی خواهد کشانید تجربه خواهد کرد. به همین منوال یک فرد بد کار شکنجههایی را تجربه خواهد کرد که تدریجاً به شدت آنها افزوده خواهد شد.
گیلانی مراتب هشتگانهی گوناگون بهشت را برمیشمارد که آخرین آنها مقام محمود است که ویژهی هیچکس جز محمد(ص) نیست. (15) این (بهشت) بهشت ذات است. وی به همین شیوه منازل یا سطوح هفتگانهی گوناگون دوزخ را نام میبرد.
اما پس از به دست دادن توصیف واضحی از دوزخ و بهشت، وجود آن دو را به عنوان دو مقام جدا از هم انکار میکند. به عنوان تجلیاتی از ذات پرودگار آن دو در یک سطح مساوی هستند، ساکنان دوزخ بشارتهایی از شکنجه و ساکنان بهشت بشارتهایی از پاداش نیک دریافت خواهند کرد. دوزخ چیزی جز ظلمت طبیعی، که آتش باشد، نیست. در فصل پنجاه و نهم وی از ماهیت ابلیس و مظاهر او به شرح بحث میکند و ضمناً اظهار میکند که ابلیس یک فرد نیست، بلکه تجسم یا تشخص جنبهی شر طبیعت انسان است.
وی میکوشد تا معنی متداول و ماهیت آتش را در دوزخ بیان کند. خدا در کسانی که به دوزخ افگنده شدهاند نیروی تحمل شکنجه را خواهد آفرید و از این روی این شکنجه به لذت و شادمانی مبدل خواهد شد. ولی حتی پس از آن نیز این (عمل) که اصطلاحاً شکنجه خوانده میشود برای همیشه دوام نخواهد داشت.
عبدالکریم معتقد است که رؤیت سعیده (= لقاءالله) ظهور تجلی خداست و قرب وی تنها خاص بهشتیان یا به اصطلاح جهان دیگر نیست. هر فردی در همینجا و همین حیات و در حیات پس از مرگ، خواه در دوزخ جای گیرد خواه در بهشت، پیوسته تجلی خدا را در خواهد یافت. در حقیقت وجود او در گرو همین تجلی است.
به نظر وی ارادهی الهی مطلقاً از قیود خارجی آزاد است، افعال او به علل و شرایط محدود نمیشود. از سوی دیگر به نظر وی، انسان در افعال خویش یکسره محدود و مجبور است. میگوید که کتابهای آسمانی به اطاعت فرمان میدهند و حال آنکه مردمان در حقیقت چنان که هستند، یعنی بنا بر طبیعت مجبور و محدود خویش عمل میکنند. آزادی تنها مجازاً به آنان نسبت داده شده برای آنکه ارتباط خدا با انسان تحقق یابد.
حکم الهی، به نظر گیلانی، بر دو نوع است. یکی تغییرناپذیر و موافق طَلَبات صفات الهی است و چین احکامی موضوع هیچگونه تغییری نیست؛ نوعِ دیگرِ احکام آنهایی است که به مقتضای قانون طبیعت و چنان که لازمهی استعداد فطری موجودات است واقع میشود. برخی اوقات این احکام نوع دوم به سبب وضع احتمالی اشیاء و امور عالم تحقق نمییابند. وی این مذهب را میپذیرد که وجود به عنوان وجود خیر است و شر تنها نسبی و صوری است. با توجه به حقیقت، میان نیک و بد فرقی نیست، زیرا هر چیزی، بدون هیچ فرقی، مظهر جمال الهی است و بنابراین خوب است. شر یا نقص در جهان پدیداری تنها مربوط به برخی نسبتهاست. آتش برای کسی که سوخته است شر است ولی برای حشرهیی که در آن میزید خوب است و از آن قوت و توان میگیرد. حاصل آنکه،
در این عالم چیزی نیست که مطلقاً شر باشد.
گیلانی معتقد است که آنچه گناه یا عصیان نامیده میشود از جهتی خود طاعت است زیرا موافق ارادهی خداست. او فرق میان ارادهی خدا و امر خدا را چنان که ابنعربی بدان تصریح کرده میپذیرد. گاهی فعلی یکسره موافق با ارادهی خدا صورت میگیرد، هر چند ممکن است امر او بر ضد وقوع آن باشد. در چنین وضعی انسان با توجه به امر او نافرمان است ولی با توجه به ارادهی او فرمانبردار. این نظرگاه بحث گیلانی را دربارهی نقش شیطان متأثر میسازد. خدا او را به سبب عصیان (از پیشگاه خویش) راند ولی وی نه توبه کرد نه ندبه و نه بخشایش خواست، زیرا تنها آن چیزی جامهی عمل میپوشد که مطابق با ارادهی الهی است.
گیلانی در پیشرفت روحانی (سلوک) هفت مرتبه را برمیشمارد. نخستین مرتبه چیزی است که او اسلام میخواند و آن پنج اصل را دربرمیگیرد: اقرار به وحدت خدا و نبوت محمد مصطفی، نماز، روزه، زکوة، و حج.
مرتبهی دوم ایمان است. و آن نخستین تجلی عالم غیب است و متضمن پذیرش باطنی (قلبی) حقیقت است چنان که الهام شده است. و آن چیزی است که با عقل متفاوت است. ایمان اعتقاد به واقعیتی نیست که از طریق استدلال برهانی بدان رسیده باشند بلکه قبول (حقیقت) بدون استدلال عقلی است. نور ایمان از نور برهان برتر است. علم کلام برای دفاع از دین در برابر ناباوران و اهل بدعت به وجود آمد. و هرگز نمیتواند در کسی تولید ایمان بکند.
مرتبهی سوم صلاح است که از اعمال خیر حاصل میگردد. ولی محرک آن آرزوی پاداش الهی و دور ماندن از شکنجه است. شخص در این مرتبه برای خاطر خود حیات اطاعتآمیزی را در پیروی از قوانین شرعی دنبال میکند.
مرتبهی چهارم احسان خوانده میشود که در آن شخص آثار اسماء و صفات الهی را مشاهده میکند. چنین شخصی اعمال نیک را نه برای خاطر خودش و نه برای پاداش بلکه برای عشق به خدا انجام میدهد.
مرتبهی پنجم شهادت است که خود بر دو نوع است. درجهی پایین آن مرگ شخص را در بیماری واگیردار (وبا) یا در سفر یا در میدان جنگ یا در یک قضیهی حق عرضه میکند. درجهی والا عبارت از شهود حق در همهی موجودات است.
مرتبهی ششم صِدّیقیّت است و با این قول عارف معنی مییابد که هر کس خود را بشناسد خدا را میشناسد. این مرتبه خود سه مقام دارد. نخست ایمان از طریق علم یا عقل (علمالیقین). دوم ایمان از طریق تجربهی شخصی (مواجید) و کشف عرفانی (عینالیقین). سوم ایمان صحیح و کامل (حقالیقین). عارفی که بدین مرتبه از صدیقیت دست یافته از همهی این مراحل سه گانهی ایمان میگذرد. در مقام نخست، غیب را میبیند و قادر است که با نور ایمان، آن حقایقِ مکنون را که راه آنها برای عامهی مردم باز نیست ببیند. اینجا وی به (حال) فنا میرسد و پس از آن به مقام بقاء میرسد که در آنجا تجلی همهی اسماء الهیه را یکی پس از دیگری دریافت میکند. او ذات را از طریق اسماء میفهمد. این آخرین مرحلهی علمالیقین است. در مقام دیگر یعنی عینالیقین، عارف اشراق را از صفات الهی یکی پس از دیگری درمییابد تا آنکه خود را در جنبهی صفات با حق یکی میبیند؛ و همچنان پیش میرود تا آنکه به تدریج اسماء و صفات نیز در پیش او معانی خود را از دست میدهند. او به معرفت ذات نایل میگردد و از طریق آن میتواند فعل اسماء و صفات را دریابد. اکنون وی ذات را از طریق ذات میشناسد. بنابراین به سومین و برترین مرحله یعنی حقالیقین که نخستین قدم در مرتبهی هفتم یعنی قرب است، میرسد.
انسان در اینجا قادر است که در شخص خویش صفات گوناگون حق را متجلّی سازد، هر چند که تجلی نمیتواند تام و مطلق باشد. برای نمونه شخصی که میتواند مردهیی را زنده سازد، صفت خاصی از (صفات) خدا را هر چند در شکل محدودی متجلی میسازد. او در مقام قرب خدا میایستد. نخستین گام در این مرتبه حال دوستی (خُلَّت) است که وی در آنجا میتواند از راه لفظ «کُنْ» (باش) همچون خدا بیافریند. به تعبیر حدیث معروف «خدا گوشی میشود که او توسط آن میشنود، و چشمانی که به وسیلهی آنها میبیند و زبانی که با آن سخن میگوید، و دستانی که با آنها میگیرد، و گامهایی که با آنها راه میرود».
دومین گام در این مرتبه، حال حب است که در آنجا عاشق و معشوق (محب و محبوب) یکی میشوند و هر یک دیگری را عرضه میکنند. واپسین گام در این مرتبه حال ختام است که در آنجا فرد با حقیقت حق تشخُّص مییابد. این مقام از دسترس بشر عادی بیرون است.